velayat
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

روز وصل (خاطرات)

اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:06 pm

به نام خدا

خاطرات تفحص

شهيد مهدي منتظر قائم

نيمه شعبان سال 1369 بود. گفتيم: امروز به ياد امام زمان(عج) مي گرديم. اما فايده نداشت. خيلي جست و جو کرديم. پيش خود گفتم «يا امام زمان(عج) يعني مي شود بي نتيجه برگرديم. در همين حين 5 -4 شقايق را ديدم که برخلاف شقايقها، که تک تک مي رويند، آنها دسته اي روئيده بودند. گفتم حالا که دستمان خالي است، شقايقها را مي چينم و براي بچه ها مي برم. شقايقها را که کندم، ديدم روي پيشاني يک شهيد روئيده اند. او نخستين شهيدي بود که در تفحص پيدا کرديم شهيد «مهدي منتظر قائم».
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:08 pm

به نام خدا

دو دبّه آب

در فکه کنار يکي از ارتفاعات تعدادي شهيد پيدا شدند که يکي از آنها حالت جالبي داشت. او در حالي روي زمين افتاده بود که دو دبّه پلاستيکي 20 ليتري آب در دستان استخواني اش بود. يکي از دبّه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولي دبه ديگر، سالم و پر از آب بود. در دبّه را که باز کرديم، با وجود اينکه حدود 12 سال از شهادت اين بسيجي سقا مي گذشت، آب آن دبّه بسيار گوارا و خنک مانده بود.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:10 pm

به نام خدا

شهید احمدزاده ومادرش

پيکر يکي از شهدا بنام احمدزاده را که بر اساس شواهد دوستانش پيدا کرده بوديم و هيچ پلاک و مدرکي نداشت. تحويل خانواده اش داديم. مادر او با ديدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط مي گفت: «اين بچه من نيست!» حق هم داشت. او در همان لحظات تکه پاره هاي لباس شهيد را مي جست که ناگهان چيزي توجه اش را جلب کرد. دستانش را ميان استخوانها برد و خودکار رنگ و رو رفته اي را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سريع مغزي خودکار را درآورد و تکه کاغذي را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، ديديم بر روي کاغذ لوله شده نام احمد زاده نوشته. مادر آن را بوسيد و گفت: «اين دست خط پسرمه، اين پيکر پسرمه، خودشه»
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:15 pm

به نام خدا

عشقلی


آخرين روز سال امام علي(ع) بود. به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشواي آن روز هم متوسل شديم به منظور عالم، حضرت علي(ع). همه بچه ها با اشک و گريه، آقا را قسم دادند که اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيده اند، از اميرالمومنين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم. رفتيم پاي کار. همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول کندوکاو شديم. آن روز اولين شهيدي را که يافتيم، با مشخصات و هويت کامل پيدا شد. نام کوچک او «عشقعلي» بود.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:16 pm

به نام خدا

شهيد ميدان مين


به يک ميدان مين وسيع در فکه برخورديم. نزديک که شديم، با صحنه اي عجيب روبرو شديم. اول فکر کرديم لباس يا پارچه اي است که باد آورده، اما جلوتر که رفتيم متوجه شديم شهيدي است که ظاهراً براي عبور نيروها از ميان سيمهاي خاردار، خود را روي آن انداخته تا بقيه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي دوازده ساله روي سيم خاردار دراز کشيده بود.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:17 pm

به نام خدا

يا اباالفضل(ع)


روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود و رمز ما يا اباالفضل(ع)، محل کارمان هم طلائيه بود. اولين شهيد کشف شد. شهيد «ابوالفضل خدايار» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب از بچه هاي کاشان بود. گفتيم اگر شهيد بعدي هم اسمش ابوالفضل بود اينجا گوشه اي از حرم آقا ابوالفضل(ع) است. رفتم پشت بيل و زمين را کندم که بچه ها پريدند داخل چاله، خيلي عجيببود. يک دست شهيد از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جيره هاي شب عمليات (پسته و...) مانده بود. آب زلالي هم از حفره خاکريز بيرون مي ريخت. گفتيم حتما آب از قمقمه اي است که کنار پيکر شهيد است؛ اما قمقمه خشک خشک بود. با پيدا شدن پيکر، آب قطع شد. وقتي پلاک شهيد را استعلام کرديم، ديگر دنبال آب نبوديم، جواب را گرفتيم. «شهد ابوالفضل ابوالفضلي» گردان امام محمد باقر، گروهان حبيب که از بچه هاي کاشان بود.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الخميس مارس 11, 2010 6:19 pm

به نام خدا
حسين جانم


يکي از شهدا که داخل يک سنگر نشسته بود و ظاهراً تير يا ترکش به او اصابت کرده و شهيد شده بود را يافتيم. خواستيم بدنش را داخل يک کسيه بگذاريم و جمع کنيم که انگشتر و انگشت وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالب تر اينکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ولي آن انگشت سالم و گوشتي مانده بود. خاکهاي روي عقيق انگشتر را که پاک کرديم، اشک همه مان درآمد. روي آن نوشته شده بود: «حسين جانم»

حضرت رقيه (س) و سه شهيد کنار خرابه

آن روز با رمز يا حضرت رقيه (س) به راه افتاديم. خيلي عجيب بود ماشين کنار يک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: رمز يا رقيه (س) است و اين هم خرابه، حتماً شهيد پيدا مي کنيم. کنار جاده دو شهيد پيدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم يک شهيد ديگر هست، بايد پيدا شود. خيلي گشتيم، اثري نبود. خبر رسيد که دو پيکر ديگر نيز پيدا شد. به راه افتاديم. وقتي پيکرها را ديديم، يکي از آنها جسد يک عراقي بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز: دختر سه ساله – محل کشف: کنار خرابه – تعداد شهيد: سه تا به تعداد سن حضرت رقيه(س)»
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 1:57 pm

به نام خدا

فرمانده عراقي و سربند يا زهرا(س)
همراه نيروهاي عراقي مشغول جست و جو بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفي که ايراني ها آب مي خورند، حق آب خوردن ندارند. همکلام شدن با ايراني ها خشم اين افسر را در پي داشت. روزي همين افسر به من التماس مي کرد که تو را به خدا اين سربندرو امانت به من بده. من همسرم بيماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر مي گردونم. روي سربند نوشته شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و به چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و به سينه و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن به بعد سفره غذاي عراقي ها با ما يکي شد. سر سفره دعا مي کرديم، دعا را هم اين افسر عراقي مي خواند:

«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده في سبيلک»
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 1:58 pm

به نام خدا
حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان
روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسن پرزه اي، اعزامي از اصفهان»

نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:00 pm

به نام خدا

شهيد گمنام
در سال 73 تعدادي از شهداي گمنام را به معراج شهدا آوردند. در همان شب يکي از کارکنان در خواب مي بيند که فردي به او مي گويد: من يکي از شهداي گمنامي هستم که امشب آورده اند. سالهاست که خانواده ام خبري از من ندارند. شما زحمت بکش و برو مدارک مرا که شامل پلاک، کارت و چشم مصنوعي من است و در داخل کيسه اي گلي به همراه پيکرم مي باشد بردار و بگو که مشخصات مرا ثبت کنند. بعد از اين که اين برادر خوابش را بازگو مي کند، کسي باور نمي کند. اما با ديدن مجدد اين خواب و با اصرار او، پيکرهاي شهدا بررسي مي شوند و در کنار يکي از اجساد، کيسه اي پيدا مي گردد که چيزهايي که شهيد گفته بود درون آن بود. بعد از شناسايي جسد معلوم شد که ايشان در سال 65 مفقود الاثر شده بوده و در سال 61 هم يکي از چشم هايش را از دست داده بود.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:01 pm

[size=18]به نام خدا

به ياد شهداي گمنام
در طلائيه کار مي کرديم. براي مأموريتي به اهواز رفته بودم. عصر که برگشتم ديدم بچه ها خيلي شادند. اونها سه شهيد پيدا کرده بودند که فقط يکي از آنها گمنام بود. بچه ها خيلي گشتند. چيزي همراهش نبود. گفتم يکبار هم من بگردم. اون شهيد لباس فرم سپاه به تن داشت، چيزي شبيه دکمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد. خوب دقت کردم. ديدم يک تکه عقيق است که انگار جمله اي روي آن حک شده است. خاک و گل ها را کنار زدم. رويش نوشته شده بود: «به ياد شهداي گمنام» ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگرديم. مي دانستيم اين شهيد بايد گمنام بماند، خودش خواسته
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:02 pm

به نام خدا

پلاکي از جنس پوتين
گفتم دقت کنيد، مثل اينکه امروز قراره خبري بشه. يکي از بچه ها به شوخي گفت: «لشکر ما هم مي خواد شهيد بده و...». وسط ميدان مين بوديم ناگهان يکي فرياد زد «شهيد» همه غمگين و ناراحت شدند. هيچ مدرکي نبود و يک پاي شهيد هم نبود. گفتم: بچه ها نذري بکنيم. هر کجا پلاک پيدا شد يک زيارت عاشورا بخوانيم. يکي از بچه ها گفت: «يکي هم براي پايش» يکي از بچه ها به شوخي گفت: شانس آورديم فقط يک پا و يک پلاکش نيست و گرنه دو سه روز بايد اينجا ... پا و پوتين که از مچ قطع شده بود پيدا شد. زيارت را خوانيدم. غروب برگشتيم مقر، اما پلاک پيدا نشد. همان کسي که شوخي مي کرد آمد و گفت: زيارت عاشوراي دوم را بخوان، هويت شهيد روي زبونه پوتين نوشته شده. من هم خواندم «السلام عليک يا اباعبدالله و.. .»
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:04 pm

به نام خدا

کارت شهيد و پيام آن
در دژ امام محمد باقر(ع) واقع در طلائيه پيکر شهيدي کشف شد که سر نداشت و پيکرش دو نيم شده بود. داخل جيب هاي لباس تعدادي کارت و يک قرآن کوچک و يک خودکار بود. روي يکي از کارتها با خطي بسيار زيبا و زرد رنگ نوشته بود: «و خداوند ندا مي دهد که شهدا به بهشت در آيند.» از پيکر شهيد و کارت او يک عکس گرفتم. وقتي خواستم دوباره کارت را ببينم در کمال تعجب ديدم محو شده است. پيش خود گفتم حتما نور خورشيد و يا... باعث شده جمله پاک شود، از آن گذشتم. در مرخصي جريان را براي يکي از علما تعريف کردم، ايشان گفتند برويد عکس را چاپ کنيد، اگر چاپ شد، جريان خاصي نبوده، اما اگر چاپ نشد براي ما پيام داشته است. تمام عکسها بسيار شفاف چاپ شد به جز آن عکسي که از کارت گرفته بودم، حالتي نور خورده و مات داشت.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:08 pm

به نام خدا

کسی صدا می زند
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بوديم و هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسايل را جمع کرده بوديم که برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائين مى رفت. در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربايجان مى آمد. پاسدار وظيفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجايش ايستاد. بدون هيچ حرکتى. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وايسادى؟ راه بيفت بريم، شب شد...

او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتيم. برگشت طرف محلى که کار مى کرديم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چيزى جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «يک دقيقه صبر کن...».

ما سوار ماشين شديم و آماده حرکت. خيلى عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع کرد به کندن زمين. جايى خاص را مى کند. خنده اى کردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه کرد، ولش کن بيا، چيزى گيرت نمياد.»

ولى او همچنان بيل مى زد، يک دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يک شهيد...» اول فکر کرديم شوخى مى کند. ولى تا بحال سابقه نداشت کسى در مورد پيدا کردن شهيد شوخى کند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو که رفتيم، ديديم راست مى گويد. استخوان هاى شهيدى در سرخى غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در کمال احتياط شروع کرديم به کندن. طولى نکشيد که پنج شهيد در کنار يکديگر يافتيم.

بعد از اينکه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او کردم و چگونگى مسئله را پرسيدم، که گفت:
هنگامى که با شما راه افتادم که برويم، يک لحظه احساس کردم يک نفر دارد با انگشت به من اشاره مى کند که برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره ديدم دارد اشاره مى کند که بيا. من هم تأمل نکردم و برگشتم تا جايى را که نشان مى دهد ،بکنم.
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:09 pm

به نام خدا

تا اخرین شهید کمکتان می کنم

سالم جبّار حسّون، از عشاير عراق بود که با برادرش سامي، پول مي‌گرفتند و در کار تفحص شهدا کمکمان مي‌کردند.
چند وقتي بود که سالم را نمي‌ديدم. از برادرش سراغش را گرفتم. به عربي گفت: «سالم، موسالم؛ سالم مريض است.»
گفتم: «بگو بيايد براي شهدا کار کند، خدا حتماً شفايش مي‌دهد.» صبح جمعه بود که در منطقه هور، يک بلم عراقي به ما نزديک شد. به ساحل که رسيد،‌ ديدم سالم، از بلم پياده شد و افتاد روي خاک. گفت: «دارم مي‌ميرم.» به شدت درد مي‌کشيد. فقط يک راه داشتم. گذاشتيمش توي آمبولانس و آمديم طرف ايران. به او گفتم خودش را معرفي نکند. از ظهر گذشته بود که رسيديم به بيمارستان شهيد چمران سوسنگرد. دکتر ناصر دغاغله او را معاينه کرد. شکم سالم ورم کرده بود. دکتر دستور داد سريع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گريه افتاد، التماس مي‌کرد که «من غريبم، کسي را ندارم. به من دارو بدهيد، خوب مي‌شوم.» فکر کرديم شايد دکتر در تشخيص خود اشتباه کرده. برديمش بيمارستان شهيد بقايي اهواز. چند ساعتي منتظر مانديم، اما از دکتر کشيک خبري نبود. بالاخره دکتر رسيد. همان دکتر دغاغله بود! گفتم: «دکتر، ما فکر کرديم شما در تشخيص اشتباه کرديد، از دستتان فرار کرديم. ولي ظاهرا اين مريض قسمت شماست.» دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال کارهايم. به کسي هم نگفته بوديم که يک عراقي را اينجا بستري کرديم. من بودم و يک پاسدار عرب‌زبان اهوازي، به نام عدنان.

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتيم اهواز. وارد بيمارستان که شدم، ديدم توي حياط دارد راه مي‌رود. گفتم: «سالم، ديدي دکترهاي ما چه خوب هستند و چه مردم خوبي داريم.» زد زير گريه. گفت: «وقتي دکتر مرا عمل کرد، آقايي آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توي بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد کشيدم که آقا من شکمم پاره است! آن آقا دست به سرم کشيد و گفت بچه‌ها بياييد دوستتان را داخل بخش ببريد. عده‌اي جوان دورم را گرفتند که گويي همه‌شان را مي‌شناسم. به من گفتند اينجا اصلاً احساس غريبي نکن. چون تو ما را از غربت بيرون آوردي، ما هم تو را تنها نمي‌گذاريم. آنها تا چند لحظة پيش کنار من بودند!»

... از آن روز، سالم به‌کلي عوض شده بود. مي‌گفت: «تا آخرين شهيدي که در خاک عراق مانده باشد، کمکتان مي‌کنم.» خالصانه و با دقت کار مي‌کرد. بعثي‌ها دخترش را کشتند تا با ما همکاري نکند، اما هميشه مي‌گفت: «فداي سر شهدا!»

نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:11 pm

به نام خدا

انگشت وانگشتر


سال 73 بود يا 74 که عصر عاشورا بود و دلها محزون از ياد ابا عبدالله الحسين(ع).خاطرات مقتل و گودال قتلگه،پيکر بي سر و…بچه ها در ميدان مين فکه،منطقه والفجر يک مشغول جستجو بودند.مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهيد هيچ خبري نبود.خيلي گرفته و پکر بوديم.همين جور که داشتم قدم مي زدم،به شهدا التماس مي کردم که خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم.ناگهان ميان خاکها و علفهاي اطراف،چشمم افتاد به شيئ سرخ رنگ که خيلي به چشم مي زد.خوب که توجه کردم،ديدم يک انگشتر است.جلوتر رفتم که آن را بردارم.در کمال تعجب ديدم يک بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد.صحنه عجيب و زيبايي بود.بلادرنگ مشغول کندن اطراف آنجا شدم تا بقيه پيگر شهيد را درآورم.بچه ها را صدا زدم و آمدند.علي آقا محمودوند و بقيه آمدند.آنجا يک استخوان لگن و يک کلاه خود آهني و يک جيب خشاب پيدا کرديم.خيلي عجيب بود.در ايام محرم،نزديک عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود.هر کدام از بچه ها که مي آمدند با ديدن اين صحنه،خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي ترکيد و مي زدند زير گريه.بچه ها شروع کردند به ذکر مصيبت خواندن.همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسين (ع).



نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:12 pm

به نام خدا

میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

سال 72 در محور فکه اقامت چند ماهه اي داشتيم.ارتفاعات 112 ماواي نيروهاي يگان ما بود.بچه ها تمام روز مشغول زير و رو کردن خاکهاي منطقه بودند.شبها که به مقرمان بر مي گشتيم،از فرط خستگي و ناراحتي ،با هم حرف نمي زديم مدتي بود که پيکر هيچ شهيدي را پيدا نکرده بوديم و اين،همه رنج و غصه بچه ها بود.يکي از دوستان ،براي عقده گشايي،معمولا نوار مرثيه حضرت زهرا(س)را توي خط مي گذاشت،و نا خودآگاه اشکها سرازير مي شد.من پيش خود مي گفتم:يا زهرا من به عشق مفقودين به اينجا آمده ام :اگر ما را قابل مي داني مددي کن که شهدا به ما نظر کنند،اگر هم نه ،که بر گرديم تهران..روز بعد بچه ها با دل شکسته مشغول کار شدند.آن روز ابر سياهي آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فکه آن روز خيلي غمناک بود.بچه ها بار ديگر به حضرت زهرا (س)متوسل شده بودند.قطرات اشک در چشم آنان جمع شده بود.هر ی خدا ای رازدار بندگان شرمگینت زير لب زمزمه اي با حضرت داشت.در همين حين،درست روبروي پاسگاه بيست و هفت،يک بند انگشت نظرم را جلب کرد.با سرنيزه مشغول کندن زمين شدم و سپس با بيل وقتي خاکها را کنار زدم يک تکه پيراهن از زير خاک نمايان شد.مطمئن شدم که بايد شهيدي در اينجا مدفون باشد.خاکها را بيشتر کنار زدم،پيکر شهيد کاملا نمايان شد.حاکها که کاملا برداشته شد متوجه شدم شهيد ديگري نيز در کنار او افتاده به طوري که صورت هر دويشان به طرف همديگر بود.بچه ها آمدند و طبق معمول ،با احتياط خاکها را براي پيدا کردن پلاکها جستجو کردند.با پيدا شدن پلاکهاي آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد.در همين حال بچه ها متوجه قمقمه هايي شدند که در کنار دو پيکر قرار داشت،هنوز داخل يکي از قمقمه ها مقداري آب وجود داشت.همه بچه ها محض تبرک از آب قمقمه شهيد سر کشيدند و با فرستادن صلوات،پيکرهاي مطهر را از زمين بلند کردند.در کمال تعجب مشاهده کرديم که پشت پيراهن هر دو شهيد نوشته شده:مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم

نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

روز وصل (خاطرات) Empty رد: روز وصل (خاطرات)

پست  نجمه الأحد أبريل 11, 2010 2:15 pm

به نام خدا

التیام زخم

طلائيه بوديم ، سال 1373 و به گوري دسته جمعي رسيديم که مربوط به شهداي عزيز عمليات خيبر بود ، دست وپاي همه بچه ها را با سيم تلفن بسته بودند .
همه منقلب شديم و گريه مي کرديم ،هر ی خدا ای رازدار بندگان شرمگینت به گوشه اي پناه برده وبا صداي حاج صادق اهنگران که ازضبط صوت پخش مي شد اشگ مي ريخت .

من از انتهاي جنون امدم
من از زير باران خون امدم
زدشتي که با خون چراغاني است
زدشتي که پر شور و عرفاني است

بيشتر از سه متر خاک روي بچه ها بود که همه را کنار زده بودند و ته مانده خاک ها را کنار مي زدند . اين حقير جهت کمک به بچه هاي داخل گودال از بيل مکانيکي پائين امدم و به رسم بچه هاي تفحص با پاي برهنه وارد گودال شدم . اما ته گودال تکه اي شيشه شکسته بود و پاي مرا پاره کرد . لوازم کمک هاي اوليه همراهمان نبود ، پاي زخمي ام نيز شديد خون ريزي مي کرد و شايد 7 الي 8 بخيه نياز داشت . اکثر شهداي داخل گودال هنوز تجهيزات انفراديشان را همراه داشتند و از لا به لاي همان ها بود که کيف برزنتي حاوي کمک هاي اوليه را يافتم .

جالب اين جا بود که علي رغم گذشت 12 سال بعضي از وسايل هنوز سالم بودند .

از جمله " باند " ي که داخل کيف برزنتي بود . باند را بيرون اوردم و روي زخم پايم بستم . و با تعجب ديدم که خون سريعا بند امد . از ان جايي که همه مان اعتقاد فراواني نسبت به اين قضايا و امداد ها داشتيم من مجددا مثل قبل از جراحات مشغول به کار شدم و هيچ گونه دردي احساس نکردم ، و از همه جالب تر اين که بدون استفاده از دارو و قرص و آمپول ... بعد از چند روز وقتي باند را از روي زخم پايم باز کردم ، محل زخم کاملا جوش خورده و التيام يافته بود .
نجمه
نجمه
Admin

تعداد پستها : 96
تاريخ التسجيل : 2010-03-02

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد